فصل نـهم
گریـه آورترین واقعه جوانی من
آنوقت (نفر نفر نف ر ) چنین گفت درون قدیم مردی بود موسوم بـه (سات نـه) روزی به منظور دیدن یک کتاب کمـیاب بـه معبد رفت و در
آنجا یک زن ک ا هنـه را دید و طوری درون دیدار اول شیفته شد کـه وقتی مراجعت کرد غلام خود را نزد زن فرستاد و برای او
پیغام فرستاد کـه بخانـه وی بیـاید و ساعتی او بشود و در عوض یک حلقه سنگین طلا دریـافت کند.
زن گفت من بـه منزل (سات نـه ) نمـی آیم به منظور اینکه همـه مرا خواهند دید و ت ص ور خواهند کرد زنی هستم کـه خود را ارزان
مـی فروشم و به ارباب خود بگو کـه او بـه منزل من بیـاید زیرا خانـه من خلوت است.
(سات نـه ) بمنزل زن کاهنـه رفت و یک حلقه سنگین طلا هم با خود برد کـه بوی بدهد و زن کـه مـیدانست کـه او به منظور چه آمده
گفت تو مـیدانی کـه من یک کاهنـه هستم و زنی کـه کاهن هست خود را ارزان نمـی فروشد.
(سات نـه) گفت تو کنیز نیستی کـه من تو را خریداری کنم بلکه من از تو چیزی مـی خواهم کـه وقتی یکزن آن را بمردی تفویض
کرد هی چچیز از او نقصان نمـی یـابد و بهمـین جهت قیمت این چیز درون همـه جا ارزان است.
زن کاهنـه گفت چیزی کـه تو از من مـیخواهی ارزانترین و بی قیمت ترین چیزهاست و حتی از فضلۀ کـه در بیـابان ریخته
ارزان تر مـی باشم اما درون عین حال گرا ن ترین چیزها بشمار م ی آید. نقاشی یا کارد ستی در مورد بیماری واگیر دار این چیز برایـانیکه بدان توجه نداشته باشند ارزا ن ترین
چیزهاست ولی همـینکه مردی نسبت باین شی ابراز توجه کرد گرا ن ترین اشیـاء مـیشود و آن مرد اگر خواهان آن هست باید
ببهای خیلی گران خریداری نماید اینک تو بگو کـه چقدر بمن مـیدهی که تا اینکه من به منظور ساعتی تو بشوم؟
(سات نـه ) گفت من حاضرم دو برابر این طلا کـه برای تو آورد ه ام بتو بپردازم زن کاهنـه گفت این درون خور زنی مثل من نی ست و
اگر تو خواهان من هستی حتما هر چه داری بمن بدهی.
مرد کـه آرزوی کاهنـه را داشت گفت هر چه دارم بتو مـیدهم و همان لحظه، نقاشی یا کارد ستی در مورد بیماری واگیر دار کاتبی را آوردند و مرد خانـه و مزارع و غلامان خود
را و هر چه زر و سیم و مس داشت بزن تفویض کرد و آنوقت دست دراز نمود کـه موی عاریـه زن را از س ر ش بردارد و سرش را
ببوسد ولی زن ممانعت کرد و گفت مـیترسم کـه تو بعد از اینکه مرا به منظور ساعتی خود کردی از من سیر شوی و بطرف
زن خود بروی و اگر مـیخواهی من تو شوم حتما هم اکنون زنت را بیرون کنی.
مرد کـه دیگر غلام نداشت یکی از غلامان کاهنـه را فرستاد و ز نش را بیرون کرد و آنوقت خواست کـه موی عاریـه وی را از
سرش بردارد.
ولی کاهنـه گفت تو از این زن کـه بیرونش کردی سه فرزند داری و من مـیترسم کـه روزی محبت پدری تو را بسوی این بچ ه ها
هدایت کند و مرا فراموش نمائی و هرگاه قصد داری کـه از من کام بگیری حتما بچ ه های خود را باینجا بیـاوری که تا اینکه من آنـها
را بقتل برسانم و گوشت بدن آنـها را بـه سگ ها و گربه های خود بدهم.
(سات نـه ) بی درنگ بوسیله غلامان کاهنـه فرزندان خود را آورد و بدست زن سپرد و زن کاهن کارد سنگی را بدست گرفت و
هر سه را بقتل رسانید و در حالی کـه مرد مشغول نوشیدن بود زن گوشت بچه ها را بسگ ها و گربه های خود داد.
آنوقت گفت بیـا اینک من به منظور ساعتی تو مـیشوم و مطمئن باش کـه از صمـیم قلب تو خواهم شد و هر زن،
هنگامـی حاضر م ی باشد کـه از روی محبت یک مرد بشود کـه بداند خود را ارزان نفروخته هست و یگانـه تفاوت ز ن های
هرجائی با ز ن هائی چون من کـه کاهنـه و آبرومند هستم، این هست که زنـهای هرجائی خود را ارزان م ی فروشند ولی زنـهای
آبرومند خود را با بهای گران درون معرض فروش مـیگذارند.
من گفتم (نفر نفر نف ر ) من این داستان را کـه تو برایم نقل کردی شنید ه ام و مـیدانم کـه تمام این وق ا یع درون خواب اتفاق م ی افتد
و درون آخر داستان (سات نـه) کـه خوابیده بود از خواب بیدار مـی شود و خدایـان را شکر مـی نماید کـه اطفال وی زنده هستند.
(نفر نفر نف ر ) گفت اینطور نیست و هر مرد کـه عاشق یکزن مـیباشد شبیـه بـه (سات نـه ) هست و به منظور اینکه بتواند از او کام
بگیرد حاضر هست که مال و زن و فرزندان خود را فدا کند و هنگامـی کـه هرم بزرگ را م ی ساختند این طور بوده و وقتی باد و
48
آفتاب اهرام را از بین ب ب رد نیز همـین طور خواهد بو د . نقاشی یا کارد ستی در مورد بیماری واگیر دار آیـا تو مـیدانی به منظور چه سر خدائی را کـه در عشق مراد مـیدهد شبیـه به
سر گربه مـیسازند و ترسیم مـی کنند؟
گفتم نـه . (نفر نفر نف ر ) گفت به منظور اینکه بگویند کـه زن مثل پنج ه های گربه هست و وقتی گربه مـیخواهد شکار خود را فریب
بدهد پنجه های نرم خویش را روی او مـیکشد و شکار از نرمـی آن لذت مـیبرد ولی یک مرتبه پیکا ن های تیز چنگال گربه از
زیر آن پوست نرم بیرون م ی آید و در بدن شکار فر و مـیرود و من چون نمـیخواهم کـه تو از من آسیب ببینی و بعد مرا ببدی یـاد
کنی بتو مـیگویم (سینوهه) از اینجا برو و دیگر اینجا نیـا.
گفتم (نفر نفر نفر) تو خود امروز بمن گفتی کـه از پیش تو نروم و در اینجا باشم که تا این کـه تو با من صحبت کنی.
زن گفت آری من این را گفتم و ا ک نون بتو مـیگویم برو به منظور اینکه هرگاه بخواهی از من سودمند شوی به منظور تو گران تمام
خواهد شد و بعد مرا نفرین خواهی کرد کـه باعث زیـان تو شدم.
گفتم من هرگز از زیـان خود شکایت نخواهم کرد و اگر منظور تو طلا و نقره و مس هست من هر چه دارم بتو خواهم داد تا
اینکه تو مرا از خود مستفیذ نمائی.
(نفر نفر نف ر ) گفت امروز من درون اینجا بطوری کـه دیدی یک جشن بزرگ داشتم و این جشن مرا خسته کرده و اکنون مـیخواهم
بخوابم و تو برو و روز دیگر بخانـه من بیـا و در آن روز اگر آنچه از تو مـیخواهم بپردازی تو خواهم شد.
من هر قدر اصرار کردم کـه م و افقت کند آن شب را با وی بسر ببرم زن نپذیرفت و من ناگزیر از منزل او بیرون رفتم و بخانـه
خود مراجعت نمودم ولی که تا بامداد از هیجان عشق (نفر نفر نفر) خوابم نبرد.
روز بعد صبح زود بـه غلام خود (کاپتا) سپردم کـه تمام بیماران را کـه به مطب من م ی آیند جواب بدهد و بگوید کـه در آن روز
حال معالجه ندارم بعد نزد سلمانی رفتم و آنگاه خود را تطهیر نمودم و عطر ببدن مالیدم و راه خانـه (نفر نفر نف ر ) را پیش
گرفتم.
در آنجا غلامـی مرا باطاق وی برد و دیدم کـه زن مشغول آرایش هست و من کـه خود را متکی بدوستی شب گذشته وی مشاهده
مـیکردم بطرف زن ر فتم ولی زن مرا از خود دور کرد و گفت (سینوهه) به منظور چه اینجا آمد ه ای.... و چرا مزاحم من م ی شوی؟
گفتم (نفر نفر نفر) من تو را دوست دارم و امروز اینجا آمده ام کـه تو بر حسب وعده ای کـه بمن داد های من بشوی.
آن زن گفت امروز من حتما خود را خیلی زیبا کنم زیرا ی ک بازرگان کـه از سوریـه آمده مـیخواهد امروز را با من بسر ببرد و
گفته کـه در ازای یک روز یک قطعه جواهر بمن خواهد داد.
سپس (نفر نفر نف ر ) روی تخت خواب خود دراز کشید و یک زن کـه کنیز او بود شروع بمالش بدن او با روغن معطر کر د . و
چون من نمـیخواستم بروم او گفت (سینوهه) به منظور چه مصدع من مـیشوی و از اینجا نمـیروی؟
گفتم به منظور اینکه من آرزوی تو را دارم... به منظور اینکه مـیخواهم تو اولین زن باشی کـه من مـیشوی.
(نفر نفر نف ر ) گفت یک مرتبه دیگر، مثل دیشب بتو م ی گویم کـه من نم ی خواهم تو را بیـازارم و بتو مـیگویم کـه دنبال کار خود
برو و مرا بحال خود بگذار.
گفتم (نفر نفر نفر) هر چه بخواهی بتو مـیدهم کـه امروز را با من بشب بیـاوری.
زن پرسید تو چه داری گفتم مقداری حلقه نقره و مس دارم کـه از بیماران خود بعنوان ح ق العلاج گرفت ه ام و نیز دارای یک
خانـه مـی باشم کـه مطب من درون آنجاست و این خانـه را محصل ی ن کـه از دارالحیـات خارج م ی شوند و احتیـاج بـه مطب دارند ببهای
خوب خریداری مـی کنند.
(نفر نفر نف ر ) درون حالی کـه روی تخت خواب دراز کشیده بود و کنیز او بدنش را با روغن معطر ماساژ مـیداد گفت بسیـار خوب
(سینوهه) برو و یک کاتب بیـاور که تا این موضوع را بنویسد و سند آن را ن ز د قاضی بزرگ بگذارد و این انتقال جنبه قانونی پیدا
کند و تو نتوانی درون آینده آن را از من بگیری.
من کـه (نفر نفر نف ر ) را با اندامـی کـه از مرمر سفیدتر و تمـیزتر بود م ی نگریستم طوری گرفتار عشق بودم کـه نم ی توانستم بر
نفس خویش غلبه نمایم و فکر مـیکردم کـه هستی من درون ازای یک روز با آن زن بسر ببرم بدون اهمـیت اس ت . و گفتم
(نفر نفر نف ر ) اکنون مـیروم و کاتب را م ی آورم زن گفت درون هر حال من نمـیتوانم امروز با تو باشم ولی تو کاتب را بیـاور واموال
خود را بمن منتقل کن و من روز دیگر تو را خواهم پذیرفت.
49
من بـه شتاب کاتبی آوردم و هر چه داشتم از سیم و مس و خانـه حتی غلام خود را بـه (نفر نفر نفر) منتقل کردم و او سند را که
در دو نسخه تنظیم شده بود گرفت و یکی را ضبط کرد و دیگری را بـه ک ا تب داد کـه نزد قاضی بزرگ بگذارد و من دیدم که
سند خود را درون صندوقچه ای نـهاد و گفت بسیـار خوب من اکنون مـیروم و تو فردا اینجا بیـا که تا اینکه آنچه مـیخواهی بتو بدهم.
من خواستم اور را درون بر بگیرم ولی بانگ زد از من دور شو زیرا آرایش من بر هم مـیخورد.
بعد سوار بر تخت روانی گردید و با غلامان خود رفت و من بخانـه خویش برگشتم و اشیـاء خصوصی خود را جم ع آوری نمودم تا
ید بتواند خانـه را تصرف کند. Ĥ وقتی کـه صاحب خانـه جدید مـی
(کاپتا) کـه دید مشغول جمع آوری اشیـاء خود هستم گفت مگر قصد داری بـه مسافرت بروی؟
گفتم نـه من همـه چیز خود و از جمله تو را بدیگری داد ه ام و عنقریب شخصی خواهد آمد و این خانـه و تو را تصرف خواهد کرد
و بکوش کـه وقتی نزد او کار مـیکنی کمتر دزدی نمائی زیرا ممکن هست که او بیرحم تر از من باشد و تو را بشدت چوب بزند.
(کاپتا) مقابل من سجده کرد و گفت ای ارباب من قلب سالخورده من تو را دوست مـیدارد و مرا از خود نران زیرا من نمـیتوانم
نزد ارباب دیگر کار کنم درست هست که من از تو چیزهائی دزدیدم ولی هرگز بیش از مـیزان انصاف سرقت نکردم و در ساعات
گرم روز کـه تو درون خانـه استراحت مـیکردی من درون کوچ ه های طبس مدح تو را مـیخواندم و بهمـه مـیگفتم (سینوهه) ارباب من
بزرگترین طبیب مصر هست در صورتیکه غلامان دیگر پیوسته درون پشت سر ارباب خود نفرین مـید و مرگ وی ر ا از
خدایـان مـیخواستند.
از این حرفها قلبم اندوهگین شد و دست روی شانـه او گذاشتم و گفتم (کاپتا) برخیز. کمتر اتفاق م ی افتاد کـه من غلام خود را
باسم (کاپتا) بخوانم زیرا مـیترسیدم کـه وی تصور نماید کـه هم وزن من هست واغلب او را بنام تمساح یـا دزد یـا احمق صدا
مـیکردم.
وقتی غلام اسم خود را شنید بگریـه درون آمد و پاهای مرا روی سر خود نـهاد و گفت ارباب جوانمردم مرا بیرون نکن و راضی
مشو کـه غلام پیر تو را دیگران چوب بزنند و سنگ بر فرقش بکوبند و اغذیـه گندیده را کـه باید درون رودخانـه بریزند باو
بخورانند.
با این کـه دلم م ی سوخت عصای خو د را (ولی نـه با شد ت ) پشت او کوبیدم و گفتم ای تمساح برخیز و این قدر زاری نکن و اگر
مـی بینی من تو را از خود درو مـیکنم به منظور این هست که دیگر نمـیتوانم بتو غذا بدهم زیرا همـه چیز خود را بدیگری واگذار
کرده ام و گریـه تو بدون فایده است.
کاپتا برخاست و بعلامت عزا دست خود را بلند کرد و گفت امروز یکی از روزهای شوم مصر است.
بعد قدری فکر نمود و گفت (سینوهه) تو با اینکه جوان هستی یکی از اطبای بزرگ م ی باشی و من بتو پیشنـهاد م ی کنم کـه هر
قدر نقره ومس داری بردار و امشب سوار زورق خواهیم شد و از اینجا خواهیم رفت و تو درون یکی از ش ه رهای مصر کـه در
قسمت پائین رودخانـه واقع گردیده مطب خود را خواهی گشود و اگر مزاحم ما شدند م ی توانیم بکشور سرخ برویم و در کشور
سرخ پزشکان مصری خی ل ی احترام دارند (مقصود از کشور سرخ کشور کنونی عربستان م ی باشد کـه در مشرق دریـای سرخ
قرار گرفته هست – مترجم ). و اگر نخواهی درون کشور سرخ زندگی کنی ما مـیتوانیم راه کشور مـیتانی یـا کشور دو آب را پیش
بگیریم و من شنید ه ام کـه در کشور دو آب دو رودخانـه وجود دارد کـه خط سیر آنـها وارونـه هست و بجای شمال بطرف جنوب
مـیرود.
گقتم (کاپتا) من نمـیتوانم از طبس فرار کنم به منظور اینکه رشته هائی کـه مرا باینجا پیوسته از مفتول های مس قو یتر است.
غلام من روی زمـین نشست و سر را چون عزاداران تکان داد و گفت خدای (آمون) ما را ترک کرده و دیگر ما را دوست
نمـیدارد زیرا مدتی هست که تو به منظور معبد (آمون) هدیـه نبرده ای... من عقیده دارم کـه همـین امروز هدی ه ای به منظور خد ای دیگر
ببریم که تا اینکه بتوانیم از کمک خدای جدید بهر ه مند شویم گفتم (کاپتا) تو فراموش کرد ه ای کـه من دیگر چیزی ندارم که
بتوانم بخدای دیگر تقدیم کنم و حتی تو کـه غلام من بودی بدیگری تعلق داری.
(کاپتا) پرسید این شخص کیست آیـا یک مرد هست یـا یک زن؟ گفتم او یکزن مـی ب اشد همـینکه (کاپتا) فهمـید کـه صاحب جدید
او یکزن هست طوری ناله را سر داد کـه من مجبور شدم او را با عصا تهدید بسکوت نمای م . بعد گفت ای مادر به منظور چه روزی که
من متولد شدم تو مرا با ریسمان نافم خفه نکردی کـه من زنده نمانم و این ناملایمات را تحمل نکنم؟ به منظور چه من
50
یک غلام آفریده شد ه ام کـه بعد از این گرفتار یک زن بشوم به منظور این کـه ز ن ها همواره ب ی رحم تر از مردها هستند آنـهم زنی
مثل این زن کـه همـه چیز تو را از دستت گرفته و این زن از صبح که تا شام مرا وارد بدوندگی خواهد کرد و نخواهد گذاشت که
یک لحظه آسوده بمانم و هرگز بمن غذای درست نخواهد داد و این درون صورتی هست که مرا درون خدمت خود نگاه دارد وگرنـه
مرا بـه یک معد ن چی خواهد فروخت که تا اینکه درون معدن مشغول بکار شوم و بعد از چند روز من بر اثر کار معدن با سختی
خواهم مرد بدون اینکه هیچ لاشـه مرا مومـیائی کند و قبری به منظور خوابیدن داشته باش م . (در قدیم کارگران حاضر
نمـی شدند کـه در معدن کار کنند و برای استخراج فلزات از غلامان کـه باجبار آنـها را بکار وادار مـیداشتند استفاده م ی نمودند –
مترجم).
من مـیدانستم کـه کاپتا درست م ی گوید و در خانـه (نفر نفر نف ر ) جای سکو نت پیرمردی چون او کـه بیش از یک چشم ندارد
نیست و آن زن او را بدیگری خواهد فروخت و با (کاپتا) بدرفتاری خواهند کرد و او درون اندک مدت از سختی زندگی جان
خواهد سپرد . و از گریـه غلام بگریـه درآمدم ولی نمـیدانستم کـه آیـا بر او گریـه مـیکنم یـا بر خودم کـه همـه چیزم را از دست داده
بودم.
وقتی (کاپتا) دید کـه من گریـه م یکنم آرام گرفت و از جا برخاست و دست را روی سرم گذاشت و گفت تمام ای ن ها گناه من
است کـه نمـیدانستم ارباب من مثل یک پارچه آب ندیده ساده م ی باشد و از وضع زندگی اطلاع ندارد و نم ی داند کـه یک مرد
جوان شب ها هنگامـی کـه در خانـه خود استراحت مـیکند حتما یک زن جوان را درون کنار خود بخواباند.
من هرگز یک مرد جوان مثل تو ندید ه ام کـه نسبت بـه ز ن ها اینطور ب ی اعتناء باشد و هیچ وقت اتفاق نیفتاد کـه تو از من
بخواهی کـه بروم و یکی از ز ن های جوان را کـه در خان ه های عیـاشی فراوان هستند اینجا به منظور تو بیـاور م . یک مرد جوان کـه در
امور مربوط ب ز ن ها تجربه ندارد مانند یک مشت علف خشک هست و اولین زنی کـه به او مـیرسد چون تنور مـیباشد و هما ن طور
که علف خشک را بمحض اینکه درون تنور بیندازند آتش مـیگیرد، مرد جوان ب ی تجربه هم همـین کـه به یک زن جوان رسید،
آتش مـی گیرد و برای آن کـه بتواند از او برخوردار شود، همـه چ یز خود را فدا مـیکند و متوجه نیست چه ضرری بخویش مـیزند
و تاسف مـیخورم کـه چرا تو از من درون خصوص ز ن ها پرسش نکردی که تا اینکه من تو را راهنمائی نمایم و بتو بگویم کـه در دنیـا
یک زن وقتی مردی را دوست دارد کـه بداند کـه وی دارای نان و گوشت هست و همـین کـه مشاهده نمود کـه م ر دی گدا شد او را
رها مـی نماید و دنبال مردی مـیرود کـه نان و گوشت داشته باش د . چرا با من م نکردی کـه بتو بگویم مرد وقتیکه نزدیک
یک زن مـیرود حتما یک چوب با خود ببرد و بمحض ورود بـه خانـه زن اول چوب بر فرق او بکوبد.
اگر این احتیـاط را نکند همان روز زن دس ت ها و پاهای او را با طناب خواهد بست و دیگر مرد از چنگ آن زن رهائی نخواهد
یـافت مگر هنگامـیکه گدا شود و آنوقت زن او را رها مـینماید و هر قدر مرد محجو ب تر باشد زودتر گرفتار زن مـیشود و زیـادتر
از او رنج و ضرر م یبیند.
اگر تو بجای اینکه بخانـه این زن بروی؟ هر شب یک زن را اینجا مـی آوردی و بامداد یک حلقه مس باو م ی بخشید و او را
مرخص مـیکردی ما امروز گرفتار این بدبختی نمـی شدیم.
غلام من مدتی صحبت کرد ولی من بصحبت او گوش نمـیدادم به منظور اینکه نمـیتوانستم فکر خود را از (نفر نفر نف ر ) دور کنم و
هر چه غلام بمن مـیگفت از یک گوش من وارد مـیگردید و از گوش دیگر بیرون مـیرفت.
آن شب که تا صبح بیش از ده مرتبه بیدار شدم و هر دفعه بعد از بیداری بیـاد (نفر نفر نف ر ) مـیافتادم و خوشوقت بودم کـه روز بعد
او را خواهم دید.
بقدری به منظور دیدار ان زن شتاب داشتم کـه روز بعد وقتی بخانـه زن رفتم هنوز از خواب بیدار نشده ب و د و مثل گدایـان بر درب
خانـه او نشستم که تا اینکه از خواب بیدار شود.
وقتی وارد اطاقش گردیدم دیدم کـه کنیز وی مشغول مالش بدن او مـیباشد همـینکه مرا دید گفت (سینوهه) به منظور چه
باعثالت من مـیشوی؟ گفتم من امروز آمد ه ام کـه با تو غذا بخورم و تفریح کنم و تو دیروز ب م ن وعده دادی کـه امروز را با
من بگذرانی.
(نفر نفر نف ر ) خمـیازه ای کشید و گف ت : نقاشی یا کارد ستی در مورد بیماری واگیر دار تو دیروز بمن دروغ گفتی، گفتم چگونـه بتو دروغ گفتم؟ زن گفت دیروز تو اظهار
51
مـیکردی کـه غیر از خانـه و غلام خود چیزی نداری درون صورتی کـه من تحقیق کردم و دانستم پدر تو کـه نابینا شده و نم ی تواند
نویسندگی کند مـهر خود را بتو داده و گفته هست که تو حتما خانـه او را بفروشی.
(نفر نفر نف ر ) راست مـیگفت و پدرم کـه نابینا شده بود و نمـیتوانست خط بنویسد مـهر خود را بمن داد که تا اینکه خان ه اش را
بفروشم. زیرا پدر و مادرم مـیخواستند کـه از شـهر طبس خارج شوند و مزرع ه ای خریداری کنند و در خارج از شـهر بگذرانند و
مادرم درون آن مزرعه زراعت کند و همانجا بمانند که تا اینکه زندگی را بدرود بگویند و در قبر خود جا بگیرند.
گفتم مقصود تو چیست؟ زن گفت تو یگانـه فرزند پدرت هستی و پدرت ندارد کـه بعد از مرگ او قسمت اعظم مـیراث به
برس د و تمام ارث او را خواهی بر د . بنابراین حق داری کـه در زمان حیـات پدرت خانۀ او را بمن منتقل کنی و او ه م مـهر
خود را بتو داده و تو را درون فروش خانـه آزاد گداشته است.
وقتی این حرف را از آن زن شنیدم تنم بلرزه درون آمد زیرا من اختیـار خانـه خود را داشتم ولی نمـی توانستم کـه خانـه پ درون و
مادرم را بـه (نفر نفر نف ر ) بدهم گفتم این درخواست کـه تو از من مـیکنی خیلی عجیب هست برای اینکه اگر من این خانـه را بتو
بدهم پدر و مادرم دیگر مزرعه ای نخواهند داشت کـه بقیـه عمر خود را درون آنجا بسر برند.
(نفر نفر نف ر ) بـه کنیز خود گفت کـه از اطاق بیرون برود و مرا نزد خویش فرا خواند و اظهار کرد (سینوهه ) بیـا و روی سرم
دست بکش و من با شوق برخاستم و شروع بـه نوازش سر بی موی او کردم.
زن گفت حتما بدانی کـه من زنی نیستم کـه خود را ارزان بفروشم و خانـه تو کـه دیروز بـه من دادی درون خور من نیست و اگر مـیل
داری کـه از من استفاده کنی حتما خانـه پدرت را هم بمن منتقل نمائی که تا اینکه من بدانم کـه خود را خیلی ارزان نفروخته ام.
گفتم (نفر نفر نفر) دیروز کـه تو بمن وعده دادی کـه امروز را با من بگذارنی صحبت از خانـه پدرم نکردی.
زن گفت به منظور اینکه دیروز من هنوز اطلاع نداشتم کـه اختیـار فروش ی ا انتقال خانـه پدرت با تو مـیباشد و دیگر اینکه دیروز و
امروز یک روز جدید هست و اگر تو خانـه پدرت را هم بمن منتقل کنی، امروز که تا غروب با من تفریح خواهی کرد بشرط اینکه
اول بروی و کاتب را بیـاوری و سند انتقال خانـه را بمن بدهی و بعد با من تفریح نمائی زیرا من بقول م ر دها اطمـینان ندارم چون
مـیدانم کـه آنـها دروغگو هستند.
گفتم (نفر نفر نف ر ) هر چه توبگوئی همانطور عمل مـیکن م . زن مرا از خود دور کرد و گفت بعد اول برو و کاتب را بیـاور و کار
انتقال خانـه را تمام کن، و بعد من که تا شب بتو تعلق خواهم داشت.
من از خانـه خارج شدم و یک مرتبه د یگر کاتب را آوردم و این بار خانـه پدرم را کـه مـیدانستم بعد از قبر یگانـه دارائی پ درون و
مادرم مـیباشد بـه (نفر نفر نفر) منتقل کردم.
هنگامـیکه کاتب مـیخواست برود من نقره نداشتم که تا باو بدهم ولی زن یک حلقه باریک نقره بکاتب داد و گفت این حق الزحمـه
تو مـیباشد و کاتب از درون خارج شد.
آنوقت (نفر نفر نف ر ) دستور داد کـه غلامان او به منظور ما صبحانـه بیـاورند و آنـها نان و ماهی شور و آوردند و (نفر نفر نف ر )
گفت امروز من که تا غروب از آن تو هستم و تو درون خانـه خواهی خورد و خواهی نوشید و با من تفریح خواهی کرد.
از آن موقع که تا قدری قبل از غر و ب آفتاب کـه من درون منزل (نفر نفر نفر) بودم وی با من با محبت رفتار کرد و بمن اجازه داد که
سرش را نوازش کنم و مـیگفت کـه من امروز حتما بتو چیزهائی را بیـاموزم کـه هنوز فرا نگرفت ه ای و فرا گرفتن آنـها برای
برخورداری از یک بسیـار ضروری هست چون درون غیر آن صورت ت از نوازش های تو لذتی نخواهد برد.
وقتی آفتاب بجائی رسید کـه معلوم شد شب نزدیک هست زن بمن گفت اینک ای (سینوهه) مرا تنـها بگذار زیرا خسته شد ه ام
و حتما استراحت کنم و در فکر آرایش خود جهت فردا باش م . موهای سر من امروز روئیده و بلند شده و باید امشب آن را
بتراشند کـه فردا سرم صیقلی باشد و اگر یک مرد دیگر مثل تو خواست با من تفریح کند از سر صیقلی من لذت ببرد من با
اندوه از اینکه حتما از آن زن دور شوم راه خانـه خود را کـه مـیدانستم بمن تعلق ندارد پیش گرفتم و وقتی بـه خانـه رسیدم شب
فرا رسیده بود.
شرمندگی و پشیمانی وقتی شدید باشد گاهی از اوقات مانند تریـاک خوا ب آور مـی شود و من درون آن شب از شرم و پشیمانی
فروش خانـه پدرم بخواب رفتم و چون روز قبل درون منزل آن زن زیـاد نوشیده بودم که تا صبح بیدار نشدم.
52
در بامداد همـینکه چشم گشودم بیـاد اندام زیبا و نرم (نفر نفر نف ر ) و سر صیقلی او افتاد م و دیدم کـه نمـیتوانم درون خانـه بمانم
آنـهم خان های کـه مـیدانستم کـه دیگر بمن تعلق ندارد و از منزل خارج شدم و بسوی منزل آن زن روانـه گردیدم.
من تصور مـیکردم کـه او خوابیده ولی معلوم شد کـه بیدار و در باغ هست و وقتی مرا دید پرسید (سینوهه) به منظور چه آمده ای و
از من چه مـیخواهی؟
گفتم آمده ام کـه در کنار تو باشم و مثل دیروز سرت را نوازش کنم و از تو بخواهم کـه با من تفریح نمایی.
زن گفت آیـا چیزی داری کـه به من بدهی که تا اینکه امروز اوقات خود را صرف تو کنم گفتم خانـه خود و خانـه پدرم را بتو دادم و
دیگر جیزی ندارم ولی چون طبیب هستم و ف ارغ التحصیل دارالحیـات مـیباشم درون آینده کـه ثروتمند شدم هدیـه ای را که
امروز حتما بدهم بتو تادیـه خواهم کرد.
(نفر نفر نف ر ) خندید و گفت بـه قول مردها نمـیتوان اعتماد کرد زیرا که تا موقعی بر سر قول خود استوار هستند کـه طبع آنـها آرزو
مـیکند زنی را خود کنند و همـینک ه چند مرتبه او را خود د و از وی سیر شدند طوری زن را فراموش
مـینمایند کـه تا آخر عمر، از او یـادی نخواهند کرد.
ولی چون تو توانستی کـه دیروز از راهنمائی های من پیروی نمائی و فن استفاده از زن را بیـاموزی شاید امروز هم مایل باشم
که با تو تفریح کنم و راه حلی به منظور هدیـه خود پیدا نمایم.
من کنار او نشستم و سر را روی او نـهادم و زن گفت کـه برای ما غذا و آشامـیدنی بیـاورند و اظهار کرد چون ممکن است
که امروز تو نزد من باشی، از حالا شروع بـه خوردن و آشامـیدن مـیکنیم.
بعد از این کـه قدری نوشیدیم (نفر نفر نفر) گفت (سینوهه) من شنیده ام کـه پدر و مادر تو دارای قبری مـیباشند کـه آن را
ساخته و تزیین کرد ه اند و چون تو اختیـار اموال پدرت را داری مـیتوانی کـه این قبر را بمن منتقل کن ی . گفتم (نفر نفر نف ر ) این
حرف کـه تو مـیزنی مرا گرفتار لعنت (آمون) خواهد کرد و چگونـه مـیتوانم کـه قبر پدر و مادرم را بتو منتقل کنم و سبب شوم
که این زوج بدبخت درون دنیـای دیگر بدون مسکن باشند و بدن آنـها را مانند تبه کاران و غلامان بـه رود نیل بیندازند.
(نفر نفر نف ر ) گفت چطور تو راضی نمـیشوی کـه پدر و مادرت بدون قبر باشند ولی رضایت مـیدهی کـه من خود را ارزان
بفروشم؟
گفتم من دیروز و پریروز دو هدیـه بتو دادم و این دو هدیـه آیـا آنقدر ارزش ندارد کـه تو امروز بدون دریـافت هدیـه درون کنار من
بسر ببری؟ زن گفت این دو هدیـه کـه تو بمن دادی ارزش نیم روز از زیبایی من نبود و هم اکنون مردی از اهالی کشور دو آب
آمده و حاضر هست که به منظور یکروز کـه ن ز د من بسر مـیبرد یکصد دین بمن طلای ناب بده د . (دین واحد وزن مصری بود و تقریباٌ
یک گرم است).
آنگاه جامـی دیگر از آشامـیدنی بمن داد و افزود اگر مـیل داری نزد من باشی و هر قدر کـه مـیخواهی مرا خود ی باید
قبر پدر و مادرت را بمن منتقل نمائی.
گفتم بسیـار خوب و ه مـین کـه زن دانست کـه من موافق با واگذاری قبر والدین خود هستم دنبال کاتب فرستاد و او آمد و سند
واگذاری قبر را تدوین کرد و یکمرتبه دیگر حق الزحمـه آنرا بوی داد زیرا خود من چیزی نداشتم کـه باو بده م . (هنگام ترجمـه
این فصل از کتاب (سینوهه) بقلم مـیکاوالتاری فنلاندی گ ریستم و گریـه من ناشی از این بود کـه در گذشته درون خانواد ه ای که
من عضوی از آن بودم مرد جوان، مانند (سینوهه) هر چه داشت، درون راه هوس از دست داد و دچار فقر و نامـیدی شد –
مترجم).
آنوقت بمن گفت کـه از باغ برخیزیم و باطاق برویم زیرا باغ درون معرض دیدگان کنیزان و غلام ا ن هست و نمـیتوان درون آنجا تفریح
کرد.
پس از اینکه باطاق رفتیم (نفر نفر نف ر ) گفت من زنی هستم کـه بر عهد خود وفا مـیکنم و تو درون آینده نخواهی گفت کـه من تو
را فریب دادم.
زیرا چون امروز هدیـه ای بمن داده ای که تا غروب آفتاب نزد تو خواهم بود و مـیتوانی دستورهائی را کـه روز قبل بتو آموختم بکار
ببندی کـه من هم از حضور تو درون این خانـه تفریح کنم.
53
غلامان به منظور ما پنج نوع گوشت و هفت رقم شیرینی و سه نوع آشامـیدنی آوردند ولی حس مـیکردم کـه هر دفعه درون پشت سر
من قرار مـیگیرند و مرا مسخره م ی نمایند زیرا همـه مـیدانستند من حتی قبر پدر و مادرم را هم بـه (نفر نفر نف ر ) دادم کـه بتوانم
یک روز دیگر با او بسر ببرم.
نمـیدانم کـه آن روز چرا آنقدر با سرعت گذشت و چرا خوش ی هائی کـه انسان با فلز گزاف خریداری مـیکند درون چند لحظه خاتمـه
مـییـابد ولی روزهای بدبختی تمام شدنی نیست.
یکمرتبه متوجه گردیدم کـه روز باتمام رسی د و شب شد و (نفر نفر نف ر ) گفت اینک موقعی هست که تو از منزل من بروی زیرا
شب فرا مـیرسد و من خسته هستم و باید خود را به منظور روز دیگر آرایش کنم گفتم (نفر نفر نف ر ) من مـیل دارم امشب هم نزد
تو باشم و فردا صبح از اینجا خواهم رفت زن گفت به منظور اینکه امشب نزد من باشی بمن چه خواهی داد؟
گفتم من دیگر هیچ چیز ندارم کـه بتو بدهم و بخاطر تو حتی پدر و مادرم را درون دنیـای دیگر بدون مسکن کردم و اکنون
گرفتار خشم (آمون) شده ام.
زن گفت مـیخواستی اینجا نیـائی مگر من بتو گفته بودم کـه اینجا بیـائی و با من تفریح کنی؟
من اصرار کردم کـه شب نزد ا و بمانم و (نفر نفر نف ر ) گفت نمـیشود زیرا امشب بازرگانی کـه از کشور دو آب آمده حتما اینجا
بیـاید و او بمن یکصد دین طلا خواهد داد و من نمـیتوانم کـه از اینـهمـه زر صرف نظر نمای م . باز اگر تو چیزی داشتی و بمن
مـیدادی ممکن بود کـه من قسمتی از ضرر خود را جبران نمایم ولی چون چیزی نداری حتما بروی.
آنگاه از کنار من برخاست کـه باطاق دیگر برود و من دستهای او را گرفتم کـه مانع از رفتن وی شوم و در آنموقع بر اثر
آشامـیدنی هائی کـه (نفر نفر نفر) بمن خورانیده بود نمـی فهمـیدم چه مـیگویم.
زن کـه دید من دستهای او را محکم گرفت ه ام و نمـیگذارم برود بانک زد و غلامان خود را طلبید و گفت کی بشما اجازه داد که
این مرد گدا را وارد این خانـه کنید زود او را از این خانـه بیرون نمائید و اگر مقاومت کرد آنقدر او را چوب بزنید کـه نتواند
مقاومت نماید.
غلامان بمن حمله ور شدند و من با وجود مستی خواستم پایداری نمایم و از منزل خارج نشوم و آنـها با چوب بر سرم ریختند
و آنقدر مرا زدند کـه خون از سر و صورت و و شکم من جاری گردید و بعد مرا گرفتند و از خانـه بیرون انداختند.
وقتی مردم جمع شدند و پرسیدند کـه برای چه این مرد را مجروح کردید گفتند کـه او بـه خانم ما توهین کرده و ه ر چه باو
گفتیم کـه خانم ما زنی نیست کـه خود را ارزان بفروشد قبول نکرد و مـیخواست بزور خانم ما را خود د و ما هم او را
از خانـه بیرون کردیم.
من این حرفها را درون حال نیمـه اغماء م ی شنیدم و بقدری کتک خورده بودم کـه نمـیتوانستم از آنجا بروم و شب همانجا، خون
آلود بخواب رفتم.
صبح روز بعد بر اثر صدای پای عابرین و صدای اراب ه ها از خواب بیدار شدم. تمام بدن من بشدت دردر مـیکرد و مستی
از روحم رفته بود.
ولی آنقدر کـه از شرمندگی و پشیمانی رنج مـیبردم از درد بدن معذب نبودم.
براه افتادم و خود را ار نیل رسانیدم و در آ نجا خون های خود را شستم و بعد راه خارج شـهر را پیش گرفتم زیرا آنقدر از
خود خجل بودم کـه نمـیتوانستم بـه خانـه خویش بروم.
مدت سه روز و سه شب درون نیزارهای واقع درون کنار نیل بسر بردم و در این مدت غیر از آب و قدری علف غذائی دیگر بمن
نرسید.
بعد از سه روز بشـهر برگشتم و بخانـه خود رفتم و دیدم کـه اسم یک طبیب دیگر روی خانـه من نوشته شده و این موضوع
نشان مـیدهد کـه خانـه مرا ضبط کرده اند.
غلام من (کاپتا) از خانـه بیرون آمد و تا مرا دید بگریـه افتاد و گفت ارباب بدبخت من خانـه تو را یک طبیب جوان تصرف کرد و
اینک من غلام او هستم و برای وی کار مـیکنم و بعد گفت اگر من مـیتوانستم یگانـه چشم خود را بتو مـیدادم کـه تو را از
بدبختی برهانم، زیرا پدر و مادر تو زندگی را بدرود گفتند.
گفتم پناه بر (آمون) و دستها را بلند کردم و پرسیدم چگونـه پدر و مادر من مردند؟
54
(کاپتا) گفت چون تو خانـه آنـها را فروخته بود ی امروز صبح زود از طرف قاضی بزرگ بخانـه آنـها رفتند کـه آنان را بیرون کنند و
خانـه را بتصرف صاحب آن بدهند ولی پدر و مادر تو روی زمـین افتاده و تکان نمـیخوردند و هنوز معلوم نیست کـه آیـا خود
مردند یـا اینکه بعد از اطلاع از این کـه آنـها را از خانـه بیرون مـیکنند زهر خور د ند و به حیـات خویش خاتمـه دادند ولی تو
مـیتوانی بروی و جنازه آنـها را کـه هنوز درون آن خانـه هست به خانـه مرگ ببری.
گفتم آیـا تو پدر و مادر مرا ندیدی؟ (کاپتا) گفت دیروز کـه تازه ارباب جدید بدیدن من آمده بود و مادرش مرا بکار وامـیداشت
من دیدم کـه پدر تو اینجا آمد.
پدرت چون نابینا مـیباشد نمـیتوانست راه برود و مادرت دست او را گرفته بود و هر دو آمدند کـه تو را ببینند و من متوجه
شدم کـه مادرت نیز بر اثر پیری نمـیتوانست راه برود.
آنـها مـیگفتند کـه مامورین قاضی بزرگ بخانـه آمده و همـه چیز را مـهر زده و گفت ه اند کـه آنـها حتما فوری خانـه ر ا تخلیـه نمایند و
گرنـه هر دو را بیرون خواهند کرد.
پدرت از مامورین پرسیده بود کـه برای چه مـیخواهند آنـها را از خانـه بیرون کنند و آنـها جواب دادند کـه (سینوهه) پ سر شما
این خانـه را بـه یک زن بدنام داده که تا اینکه بتواند از او متمتع شود.
پدرت از من مـیخواست کـه بتو اطلاع بدهم کـه نزد او بروی ولی من نمـیدانستم کـه کجا هستی؟
آنگاه پدرت کـه چشم ندارد خواست چیزی بنویسد بمن گفت (کاپتا) یک قطعه باریک مس بمن بده کـه من بتوانم بوسیـه کاتب
نامـه ای بنویسم کـه هرگاه فوت کردم آن نامـه بدست پسرم برسد.
من یک قطعه باریک مس از بعد انداز خود بپدرت دادم و او با مادرت رفتند گفتم (کاپتا) آیـا پدرم بوسیله تو پیـامـی به منظور من
نفرستاد غلام گفت نـه.
قلب من درون سین ه ام از سنگ سنگی ن تر شده بود بطوریکه نمـیتوانستم سر پا بایستم و بر زمـین نشستم و گفتم (کاپتا) هر چه
نقره و مس بعد انداز داری بیـاور و بمن بده زیرا اکنون کـه پدر و مادرم مرد ه اند من به منظور مومـیائی آنـها یک ذره فلز
ندارم.
اگر من زنده بمانم نقره و مس تو را بعد خواهم داد و اگر زنده نمانم (آمون) بتو پاداش خواهد داد.
(کاپتا) گریـه کرد و گفت اگر تو یگانـه چشم مرا مـیخواهی حاضرم بتو بدهم ولی نقره و مس ندارم.
لیکن آنق درون من اصرار کردم که تا اینکه رفت و بعد از اینکه بدقت اطراف را نگریست کهی مواظب او نباشد سنگی را در
باغچه برداشت و از زیر آن کهن ه ای بیرون آورد و محتویـات آن را کـه چند قطعه نقره و مس بود بمن داد و گف ت : ای ارباب
عزیزم این نقره و مس کـه بتو مـیدهم صرفه جوئی یک ع مر من هست و غیر از این درون جهان چیزی نداشتم گفتم (کاپتا ) من
چون طبیب هستم اگر زنده بمانم ده برابر آن بتو خواهم داد.
من مـیتوانستم کـه بروم و در آن موقع فوق العاده از (پاتور) طبیب سلطنتی و از (توتمس) دوست خود قدری فلز وام بگیرم
ولی جوان و بی تجربه بودم فکر مـیکردم کـه اگر از آنـها وام بخواهم حیثیت خویش را نزد آنان از دست خواهم داد.
وقتی بمنزل والدین خود رفتم دیدم همسای ه ها جمع شد ه اند و چهره پدر و مادرم سیـاه هست و وسط اطاق یک منقل سفالین
بزرگ هنوز آتش دارد.
فهمـیدم کـه پدر و مادرم بوسیله ذغال کرد ه اند و منقل بزرگ را پر از ذغال نموده و آتش زد ه اند و چون درهای اطاق
بسته بوده فوت کرده اند.
پارچه ای را برداشتم و پدر و مادرم را درون آن پیچیدم و یک الا غ دار را طلبیدم و یک قطعه مس باو دادم و گفتم پدر و مادرم را
به (دارالممات) برساند.
در آنجا حاضر نبودند کـه پدر و مادرم را بپذیرند و مـیگفتند کـه اول حتما پول مومـیائی این دو نفر را بدهی که تا اینکه آنـها
را درون آب نمک بیـاندازیم.
من مـیگفتم که تا وقتیکه آنـها مومـیائی مـیشوند اجرت کار را خواهم پرداخت لیکن کارگران دارالممات نمـی پذیرفتند.
تا اینکه کارگری سالخورده کـه هنگام مومـیائی جنازه فرعون با من دوست شده بود و در آنجا خیلی نفوذ داشت ضمانت
کرد کـه من درون جریـان مومـیائی اجساد اجرت کار را یکمرتبه یـا بتدریج تادیـه نمایم.
55
بعد از آن یک حلقه طناب بپای پدرم و حلقه دیگر بپای مادرم بستند کـه با مرد ه های دیگر اشتباه نشوند و آنـها را درون حوض
آب نمک مخصوص نگاهداری جنازه فقرا انداختند.
من وقتی مطمئن شدم کـه جناز ه ها درون آب نمک جا گرفته بخانـه برگشتم که تا پارچه ای را کـه از آنجا برداشته و والدین خود را در
آن پیچیده بودم بخانـه برگردانم.
زیرا آن پارچه دیگر بما تعلق نداشت و مال صاحب جدید خانـه بود و هرگاه من آنرا ضبط مـیکردم دزدی مـیشد.
هنگامـیکه مـیخواستم از منزل خارج شوم و به (دارالممات) مراجعت کنم مردی کـه در گوشـه کوچه نزدیک دکان نانوائی
مـی نشست و کاغد مـی نوشت برخاست و بانک زد سینوهه ... سینوهه.
من باو نزدیک شدم و وی یک پاپیروس (کاغذ مصری – مترجم) بمن داد و گفت این نامـه را پدرت به منظور تو نوشته و توصیـه
کرد وقتی کـه تو آمدی من بتو بدهم.
من نامـه را گشودم و چنین خواند م : (سینوهه فرزند عزیز ما، از اینکه خانـه و قبر ما را فروختی اندوهگین مباش زیرا همان
بهتر کـه ما قبر نداشته باشیم و بکلی از بین برویم تااینکه درون دنیـای دیگر متحمل زحمات مسافرت طولانی آن جهان نشویم
تو وقتی بخانـه ما آمدی، ما هر دو پیر بودیم، و ورود تو بخانـه ما آخرین دوره های عمر ما را قرین شادی کرد و ما از خدایـان
مصر درخواست مـیکنیم همان قدر کـه تو سبب سعادت و خوشی ما شدی، فرزندان تو سبب خوشی و سعادت بشوند و ما ب ا
خاطری آسوده این دنیـا را ترک مـینمائیم و بدون قبر بسوی نیستی مطلق مـیرویم ولی مـیدانیم کـه تو خود مایل نبودی کـه ما
بدون قبر باشیم بلکه وقایعی کـه اختیـار آن از دست تو خارج بود سبب بروز این پیش آمد شد).
وقتی من این نامـه را خواندم مدتی گریستم و هر چه نویسنده نامـه مرا تسلی مـیداد آرام نمـیگرفتم وقتی اشک چش م های من
تمام شد بـه نویسنده نامـه گفتم من فلز ندارم کـه پاداش رسانیدن این نامـه را بتو بدهم ولی حاضرم درون عوض نیم تنـه خود را
بتو واگذار نمایم.
نیم تنـه خود را از تن کندم و به نویسنده نامـه دادم و او با حیرت لباس مرا گرفت و قدری آن را نگریست کـه بداند آیـا گرا ن بها
و نو هست یـا نـه و یک مرتبه شادمان شد و گفت (سینوهه) با این کـه مردم از تو بدگوئی مـیکنند و مـیگویند کـه تو خانـه پ درون و
مادر و حتی قبر آنـها را فروختی و آنان را درون دنیـای دیگر بدون مسکن گذاشتی، سخاوت تو خیلی زیـاد هست و بعد از این که
هر بخواهد از تو بدگوئی کند من مع تو خواهم بود.
ولی اکنون کـه تو نیم تنـه خود را بمن داد ه ای خود بدون نیم تنـه مـیمانی و آفتاب گرم بر شان ه های تو خواهد تابید و بدنت را
مجروح خواهد کرد و از تن تو، خون و جراحت بیرون خواهد آمد.
گفتم تو نمـیدانی کـه ب ا رسانیدن این نامـه بمن چه خدمت بزرگی کردی و چگونـه مرا شادمان نمودی و نیم تنـه مرا بردار و در
فکر من مباش.
وقتی آن مرد رفت من کـه بیش از لنگ، لباس دیگر نداشتم راه دارالممات را پیش گرفتم که تا این کـه در آنجا مثل یک کارگر
عادی کار کنم که تا اینکه مومـیائی جنازه پدر و مادرم باتمام برسد.
استادکار سالخورده دارالممات کـه در گذشته نسبت بـه من توجه داشت (راموز) خوانده مـیشد و باو گفتم من مـیل دارم که
شاگرد او شوم و نزد وی کار کنم او گفت من با مـیل حاضرم کـه تو را بشاگردی خود بپ ذیرم ولی تو کـه فارغ التحصیل
دارالحیـات و طبیب هستی چگونـه خود را راضی کردی کـه بیـائی و در اینجا شاگرد من شوی.
گفتم علاقه یک زن مرا مستمند کرد و آنزن، هر چه داشتم از من گرفت و امروز مطب ندارم کـه بتوانم درون آن طبابت کنم و
کسی نیست کـه بتوانم از وی زر و سیم قرض و یک خانـه خریداری نمای م . (راموز) با تفکر سر را تکان داد و گفت کـه هر دفعه
من مـیشنوم یکمرد بدبخت شده مـیفهمم کـه یکزن او را بدبخت کرده است.
من مدت چهل روز و چهل شب درون دارالممات بسر بردم و در اینمدت مانند یکی از پست ترین کارگران آن موسسه مشغول
مومـیائی اجساد بودم، کارگران کـه مـی فهمـیدند کـه من از طبقه آنـها نی س تم و بدبختی مرا بـه خانـه مرگ آورده کثیف ترین
کارها را بمن واگذار مـینمودند که تا باین وسیله از من کـه سواد و تحصیلات داشتم و برتر از آنـها بودم انتقام بگیرند.
من هم از ناچاری دستورهای آنانرا بـه موقع اجراء مـیگذاشتم که تا اینکه بتوانم پدر و مادرم را مومـیائی کنم و یگانـه خوشوقتی من
این بود کـه مـیتوانم والدین خود را مانند یکی از اغنیـاء مومـیائی نمایم.
56
بدست خود با محبت و اخلاص شکم و پدر و مادر رضاعی خود را پاره کردم و معده و رود ه ها و قلب و ریـه و کبد و سایر
اعضای داخلی آنـها را بیرون آوردم و درون شکم و را از ن ی های پر از روغن بطوری کـه در دارالممات هنگام مومـیائی
جنازه فرعون آموخته بودم انباشتم.
آنگاه طبق روش (راموز) کـه دفعه قبل، درون دارالممات دیده بودم مغز پدر و مادرم را از راه بینی خارج کردم و درون
جمجمـه آنـها را پر از روغن مومـیائی نمودم (روغن مومـیائی همان هست که ما امروز بنام قیر مـیخوانیم – مترجم).
پدر و مادرم دندان مصنوعی نداشتند و هنوز خود من دندان مصنوعی نساخته بودم و اگر زودتر باین اختراع پی مـیبردم برای
پدر و مادرم دو دست دندان مصنوعی مـیساختم کـه در دنیـای دیگر بتوانند آسود ه تر غذا بخورند. (سینوهه طبیب مصری راوی
این سرگذشت بطوری کـه خود درون کتاب خویش مـیگوید مخترع دندان مصنوعی هست و قدر مسلم این کـه نخستینی
است کـه توانست دندان مصنوعی را از ماد ه ای غیر از عاج فیل بسازد و قبل از او، دندان مصنوعی، بروایتی اگر وجود داشته
فقط با عاج ساخته مـیشده و لذا فقراء درون سن پیری نمـیتوانستند دارای دندان مصنوعی شوند زیرا قادر بـه پرداخت قیمت عاج
نبودند – مترجم).
ای خدایـان شاهد باشید کـه من به منظور مومـیائی جنازه پدر و مادر رضاعی خود روغ ن ها و داروها و پارچه های خانـه مرگ را
ندزدیم بلکه مثل یک کارگر پست... مانند یک غلا م ... درون آنجا کار کردم و غذای لذیذ نخوردم و نیـاشامـیدم و با قطع
های مس کـه در ازای مزد بمن مـیدادند روغن و دارو و پارچه خریداری مـیکردم که تا اینکه مومـیائی جنازه های پ درون و
مادرم تمام شد.
در گرم خانـه تمام روغ ن های موجود درون جمجمـه و و شکم پدر و مادرم درون گوشت آنـها فرو رفت و بعد گوشت خشک شد
و هر چه آب درون ذرات گوشت بود تبخیر گردید.
وقتی آخرین مرحله باتمام رسید و من دیدم کـه جناز ه ها را حتما از خانـه مرگ بیرون ببرم متوجه شدم کـه وزن بدن پ درون و
مادرم بـه یک سوم وزن بدن آنـها هنگامـی کـه تازه وارد خانـه مرگ شده بودند تقلیل پیدا کرده است.
در آن چهل شبانـه روز کـه من درون خانـه مرگ بودم، رفتار کارگران ب ی تربیت و خشن آنجا نسبت بمن تغییر کرد و بهتر شد و گر
چه همچنان ناسزا مـیگفتند و مرا تحقیر مـید ولی دیگر نسبت بمن خشم نداشتند و تحقیرهای آنان جزو فطرتشان بود و
نمـیتوانستند خویش را تغییر بدهند.
وقتی دانستندکه من قصد دارم جنازه والدین خود را از دارلممات بیرون ببرم کمک د و یک پوست مرغوب از فلزات
خودم به منظور من خریداری نمودند و من جنازه والدین خود را درون پوست گذاشتم و با تسمـه های چرمـی دوختم.
روزی کـه م ی خواستم از خانـه مرک خارج شوم(راموز) بمن گفت از این جا نرو و تا آخر عمر دراین جا باش
زیرا درآمد یک کارگر دارلممات از یک پزشک سلطنتی کمتر نیست و تو اگر فقط نصف درآمد خود را بعد انداز نمائی دردوره
پیری مثل کاهنین زندگی خواهی کرد و غلام و کنیز خواهی داشت زیرا مردم چون از کار دراینجا نف رت دارند با ما
رقابت نمـی کنند ولی من نمـیتوانستم کـه در آنجا بمانم به منظور این کـه فکر مـیکردم مردی کـه مـی تواند کاری بزرگتر د نباید
بکاری کوچک بسازد.
دروسط ناسزا وخنده و مسخره کارگران از (راموز) خداحافظی کردم و چرم محتوی جنازه والدین خود را بدوش
گرفتم و از دارلممات خارج شدم.
مردم درکوچه ها از من دور م ی شدند و بینی خود را م ی گرفتند کـه بوی مرا استشمام ننمایند زیرا طوری بوی
دارلممات از من بمشام دیگران مـیرسید کـه همـه را متنفر و متوحش مـیکرد.
طبس دارای دو شـهر بزرگ هست یکی شـهر زندگان و دیگری شـهر اموات و شـهر امو ات، آن طرف نیل واقع شده و هنگام شب،
از شـهر اموات یعنی مرکز قبور مردگان، بهتر از شـهر زندگان محافظت مـیشود.
من مـیدانستم کـه محال هست بتوانم وارد شـهر اموات شوم به منظور این کـه نگهبانان فوری مرا بقتل خواهند رسانید ولی
ورود بـه وادی السلاطین امکان داشت.
وادی السلاطین نیز آن طرف نیل قرار گرفته ولی بالاتر ازشـهر اموات، درون طرف جنوب هست و تمام فرعونـهای مصر، از
آغاز جهان که تا امروز درون وادی السلاطین دفن شده اند.
57
هنگام شب، آن طور کـه شـهر اموات تحت حفاظت نگهبانان مـیباشد وادی السلاطین نیست به منظور اینکه نگهبانان و
مردم مـیدانند کـه ک ا هنین وقتی یک فرعون را درون قبر مـیگذارند طوری مقبره او را طلسم مـیکنند کـه هر بخواهد وارد
مقبره یک فرعون شود خواهد مرد.
من بـه طلسم عقیده ندارم و فکر نمـیکنم کـه طلسم بتواند انسان را بقتل برساند ولی تصور مـینمایم کـه کاهنین
مصری بعد از اینکه یک فرعون را دفن کرد ند، درون و دیوار و تمام اشیـاء مقبره حتی تابوت فرعون را با یک نوع زهر قوی که
براثر مرور زمان اثر آن از بین نمـیرود م ی آلایند و اگری به منظور سرقت وارد مقبره شود و بخواهد اشیـاء گرانبهای آن را ببرد
بر اثر آن زهر بقتل خواهد رسید.
ولی من خواهان مرگ بودم و آنرا هست ق بال مـیکردم و بخود مـی گفتم اگر من بتوانم قبری به منظور پدر و مادرم بدست
بیـاورم مردن من اهمـیت ندارد.
عمده این هست که پدر و مادر من از بین نروند و در دنیـای دیگر زنده شوند و مسافرت طولانی خود را شروع کنند و
برای اینکه از بین نروند حتما لاشـه آنـها را درون قبری دفن کرد و گرنـه جنازه های مومـیایی شده درون معرض هوا از بین مـیرود.
هنگام روز جنازه والدین خود را بدوش گرفتم و به بیـابان رفتم که تا از انظار دور باشم وقتی شب فرا رسید صبر نمودم
تا اینکه مقداری از آن بگذرد و شغال ها و کفتارها بصدا درآیند و آنگاه بشـهر برگشتم و یک کلنگ ب رای کندن زمـین
خریداری نمودم.
وقتی بـه وادی السلاطین رسیدم نیمـی از شب م ی گذشت و با اینکه مـیدیدم کـه مارها از لای
بوته ها عبور م ی کنند از آنـها وحشت نداشتم و در چند نقطه چشم من بـه عقربهای بزرگ افتاد ولی ازآنـها نیز بیمناک نشدم
زیرا از خدایـان آرزوی مرگ مـیکردم و قاعده کلی این هست که وقتی انسان خواهان مرگ بود، مرگ بـه سراغش نمـیاید.
من از محل پاسگاه های قراولان اطلاع نداشتم و نمـیتوانستم از آنـها اجتناب کنم ولی هیچ یک از آنـها مرا ندیدند و
مزاحم من نشدند و شاید مرا دیدند و تصور د کـه من یکی از اموات هستم کـه آذوقه خ ود را بدوش گرفته دربین قبور
فراعنـه بحرکت درون آمد هام.
مدتی درون بین قبور فراعنـه گردش کردم ودرجستجوی مقبر ه ای بودم کـه بتوانم درب آن را بگشایم و جنازه پدر و
مادرم را درون آن قرار بدهم ولی متوجه شدم کـه تمام درب ها بسته هست و گشودن درب سبب تولید سوءظن مـیشود و ف و راً
نگهبانان متوجه خواهند شدکه مرده ای را درقبر فرعون دفن کرده اند.
من از مرگ نم ی ترسیدم و از آنچه بنام طلسم فرعون مـیخواندند باک نداشتم و اگر مـیتوانستم کـه برای والدین خود
قبری فراهم کنم آسوده خاطر بودم ولو اینکه بدانم فوری خواهم مرد.
وقتی متوجه شدم کـه ن م ی توانم درب هیچ یک از قبرها را بگشایم درون پای یکی از مقبر ه ها بیرون درون بوسیله کلنگی
که با خود آورده بودم قبری درون زمـین شنی حفر کردم و من به منظور عقب زدن خا ک ها وسیل ه ای غیر از دس ت های خود
نداشتم و دس تهایم بر اثر برخورد با سنگ ریزه ها مجروح شد ولی من اهمـیتی بدان نمـی دادم.
آنقدر زمـین را حفر کردم که تا اینکه حفر ه ای بقدر گنجایش والدین من بوجود آمد و بعد چرم را درون حفره نـهادم و
روی آن خاک ریختم و چون پای قبر فرعون ماسه بود از بین بردن آثار حفر زمـین اشکالی نداشت.
آنوقت نفس بـه آسودگی کشیدم زیرا اطمـینان داشتم کـه و الدین من نظر با اینکه درون جوار فرعون هستند درون دنیـای
دیگر از حیث غذا درون مضیقه نخواهند بو د . زیرا پیوسته با فرعون بسر م ی بردند و از نان و گوشت و او استفاده خواهند
نمود.
هنگامـیکه مشغول ریختن خاک روی لاشـه والدینم بودم دست من بیک شیئی سخت خورد و وقتی آن را برداشتم
دیدم کـه یک گوی کوچک هست و روی آن احجار قیمتی نصب کرد ه اند و فهمـیدم کـه از اشیـائی هست که هنگام دفن فرعون به
قبر مـی اند و آنجا افتاده و بعد بر اثر ساختمان آرامگاه فرعون زیر خاک رفته است.
گوی رابرداشتم و بعد دست را بلند کردم و از پدر و مادر خداح ا فظی نمودم و گفتم امـیدوارم کـه لاش ه های شما برای
همـیشـه باقی بماند.
58
وقتی من از وادی السلاطین خارج شدم و خود را بـه کنار نیل رسانیدم سپیده صبح طلوع کرده بود و در آنجا کلنگ
را درون آب رودخانـه انداختم و کنار آب دراز کشیدم ولی شدت درد بدن ناشی از خستگی مانع از این بود کـه خواب بروم.
تا این کـه خستگی مفرط مرا از حال برد، و تصور مـیکنم خوابیدم و وقتی صدای مرغابیـها بلند شد از خواب بیدار
شدم و دیدم کـه خورشید بالا آمده و در شط نیل، زورق ها و کشتیـها مشغول حرکت هستند و ز ن های رخ ت شوی کنار
رودخانـه صحبت م یکنند و بکار مشغول مـیباشند.
بامداد، روشن و امـیدبخش بود ولی قلب من اندوه داشت و بقدری اندوهگین بودم کـه جسم خود را احساس
نمـی کردم. لباس مرا فقط یک لنگ تشکیل م ی داد و حرارت آفتاب پشت مرا سوزانیده بود و یک قطعه مس نداشتم کـه به
مصرف خرید نان و برسانم.
از بدن من بوی مکروه درون الممات بمشام مـیرسید زیرا هنوز درون نیل خود را نشسته بود م . من با آن وضع رق ت آور
نمـی توانستم بدوستان خود رو بیـاورم و از آنـها کمک بخواهم به منظور اینکه اگر مرا مـیدیدند مـی فهمـیدند کـه گرفتار لعنت خدایی
شده ام و دیگر اینکه همـه اطلاع داشتند کـه من خانـه خود و خانـه پدر و م ادر حتی قبر آنـها را به منظور یکزن فروخت ه ام و من
نمـی توانستم با این بدنامـی، خود را بـه آنـها نزدیک نمایم.
در فکر بودم چه کنم و چگونـه شکم خود را سیر نمایم و یک وقت متوجه شدم کـه یک انسان درون نزدیکی من حرکت
مـیکند. بقدری قیـافه آن مرد وحش ت آور بود کـه من بدواً فکر ن ک ردم کـه انسان هست زیرا بجای بینی یک وسیع وسط
صورت او دیده مـیشد و دو گوش نداشت و معلوم مـی گردید کـه گوشـهایش را بریده اند.
آنمرد لاغر بنظر مـیرسید و دستهایی بزرگ و گره خورده داشت و وقتی دریـافت کـه من متوجه شد ه ام پرسید این
چیست کـه در مشت بسته خود داری؟
من مشت خود را گشودم و آن مرد گوی فرعون را دید و شناخت و گفت این را بمن بده کـه من دارای اقبال شوم زیرا
احتیـاج بشانس دارم و شنیده ام کـه هر گویی اینچنین داشته باشد نیکبخت خواهد شد.
گفتم من مردی فقیر هستم و غیر از این ندارم و مـیخواهم آنرا نگاهدارم که تا اینکه سبب نیکبختی من گردد.
آنمرد گفت با اینکه من فقیر هستم چون م ی بینم کـه تو هم فقیر مـیباشی حاضرم کـه در ازای این گوی یک حلقه
نقره بتو بدهم.
بعد یک حلقه نقره از زیر کمربند خود بیرون آورد و بطرف من دراز نمود و من گفتم کـه گوی خود را نمـی فروشم.
آنمرد گفت تو فرام و ش کرده ای کـه اگر من م ی خواستم بلاعوض این گوی را از تو بگیرم مـیتوانستم زیرا وقتی کـه تو
در خواب بودی تو را بقتل مـیرساندم و گوی تو را مـی ربودم.
گفتم از گوشـهای بریده و بینی قطع شده تو پیداست کـه تو یکمرد تبهکار بودی و بعد از اینکه از دو گوش و بینی تو
را بد تو را به منظور کار بمعدن فرستادند و اینک از معدن گریخت ه ای و لذا حتما فوری از اینجا بگریزی زیرا اگر گزمـه بیـاید و تو
را اینجا ببیند دستگیر خواهی شد و تو را بمعدن برمـیگردانند و در صورتیکه مرا بقتل برسانی از پا تو را آویزان مـیکنند تا
اینکه بمـیری.
مرد گفت تو اهل کجا هستی و از کجا مـی آیی کـه هنوز اطلاع نداری کـه تمام غلامانی کـه در معدن کار مـی د آزاد
شدند؟
گفتم چگونـه چنین چیزی امکان دارد کـه غلامان را از معدن آزاد کنند؟ مرد گفت فرعون جدید کـه تازه بر تخت سلطنت
نشسته و ولیعهد بود بعد از اینکه بر تخت نشست تمام غلاما ن را از معدن آزاد کرد و بعد از این فقطانیکه آزاد هستند
در معدن کار م یکنند و مزد مـیگیرند.
حدس زدم کـه آنمرد راست مـیگوید و من چون چهل شبانـه روز درون دارالممات بودم از هیچ جا خبر نداشتم کـه فرعون جوان و
جدید، غلامان معدن را آزاد کرده است.
مرد گفت من با اینکه ی ک غلام بودم و در معدن کار مـیکردم از خدایـان مـیترسم و بهمـین جهت هنگامـیکه تو خوابیده بودی تو
را بقتل نرسانیدم و تو مـیتوانی گوی خود را نگاهداری و برای تحصیل سعادت از آن استفاده کنی.
59
ولی من متحیر بودم کـه فرعون جدید یعنی (آمن هوتپ ) چهارم چگونـه غلامان را از معا د ن آزاد کرده و آیـا متوجه نیست که
محال هست که یک مرد آزاد برود و در معدن کار کند.
تا انسان دیوانـه نباشد غلامانی را کـه در معادن کار مـیکنند آزاد نم ی نماید به منظور اینکه یکمرتبه امور معدن تعطیل مـیشود و
دیگر اینکه اکثر غلامانی کـه در معادن کار مـیکنند جزو تبهکاران ه س تند و آزادی آنـها سبب ایجاد فتن ه های بزرگ خواهد
شد.
مرد گوش و بینی بریده مثل اینکه بفکر من پی باشد گفت من تصور مـیکنم کـه خدای فرعون جدید ما یک خدای دیوانـه
است.
پرسیدم به منظور چه؟ گفت به منظور اینکه خدا، فرعون جدید را وادار کرده کـه تمام تبهکاران را کـه در معاد ن کار مـید آزاد
نماید و اینکه آنـها آزادانـه درون شـهرها و صحراهای مصر گردش مـیکنند و دیگر یک (دین) سیم و زر و مس استخراج نمـیشود و
مصر گرفتار فقر و فاقه خواهد گردید و گرچه من یک بیگناه بودم و بناحق مرا محکوم د و در معدن بکار واداشتند ولی
در قبال هر یک نفر بیگناه هزار تبهکار حقیقی درون معادن کار مـید و اینک آزاد شده اند.
در حالیکه مرد سخن مـیگفت اعضای بدن مرا م ی نگریست و من متوجه بودم کـه از بوی خانـه مرگ کـه از من بمشام مـیرسید
ناراحت نیست و گفت آفتاب پوست بدن تو را سوزانیده ولی من روغن دارم و مـیتوانم روی بدن تو بمالم.
و هنگامـیکه بدن مرا با روغن مـیمالید مـیگفت من حیرت مـیکنم کـه برای چه از تو مواظبت مـینمایم زیرا موقعی کـه مرا کتک
مـیزدند و بدن من مجروح مـیشد و من بخدایـان نفرین مـیکردم کـه چرا مرا بوجود آورده و گرفتار ظلم دیگران کرده هیچکس
از من مواظبت نمـینمود.
من مـیدانس تم کـه تمام محکومـین و غلامان خود را بیگناه معرفی مـینمایند و آن مرد را هم مثل سایرین مـیدانستم ولی چون
نسبت بمن نیکی کرده، بدنم را با روغن مالیده بود و بعلاوه درون آن موقع تنـها بودم از او پرسیدم ظلمـی کـه نسبت بتو د
چه بود و این ظلم را به منظور من بیـان که تا اینکه من هم بحال تو تاسف بخورم.
آن مرد گفت من کـه اینک درون مقابل تو بر زمـین نشست ه ام و بینی و گوش ندارم روزی دارای خانـه و مزرعه و بودم و نان در
خانـه و درون کوز هام یـافت مـیشد ولی از بدبختی درون کنار خانـه من مردی بنام (آنوکیس) زندگی مـیکرد و اینمرد آنقدر مزرعه
داشت کـه چشم نمـیتوانست انتهای مزارع او را ببیند و بقدری دارای بود کـه شماره احشام وی از ریگهای بیـابان فزونی
مـیگرفت ولی من از خدایـان مـیخواهم کـه بدن او را بپوساند و هرگز مسافرت بعد از مرگ را شروع ننماید و آنمرد با آنـهمـه
مزارع وها چشم بمزرعه کوچک من د وخته بود و برای اینکه مزرعه مرا از چنگم بیرون بیـاورد دائم بهان ه تراشی مـیکرد و
هر سال درون فصل پائیز بعد از طغیـان نیل هنگامـی کـه مـهندسین م ی آمدند و زمـین های زراعی را اندازه مـیگرفتند من حیرت
زده مـیدیدم کـه مزرعه من کوچکتر شده و مـهندسین کـه از (آنوکیس) هدایـا دریـاف ت مـید قسمتی از زمـین مرا منظم
بزمـین او نمود هاند معهذا من مقاوم مـیکردم و حاضر نبودم کـه مزرعه خویش را درون قبال چند حلقه طلا و نقره باو واگذار کنم.
در خلال آن احوال خدایـان بمن پنج پسر و سه دادند و کوچک من از همـه زیباتر بود و بمحض اینکه (آنوکیس )
کوچک مرا دید عاشق او شد و یکی از غلامان خود را نزد من فرستاد و گفت کوچک خود را بمن بده و من دیگر
با تو کاری ندارم.
من کـه مـیخواستم زیباترین خود را بـه شوهری بدهم کـه هنگام پیری بمن کمک نماید از خود باو امتناع
کردم که تا اینکه یکروز (آنوکیس) مدعی شد کـه من درون سالی کـه محصول غله کم بود از او غله بوام گرفته و هنوز دین خود را
تادیـه نکرده ام.
من بخدایـان سوگند یـاد کردم کـه اینطور نیست ولی او تمام غلامان خود را بگواهی آورد کـه بمن غله وام داده و در همـین روز
در مزرعه غلامان او بر سر من ریختند و خواست ن د کـه مرا بقتل برسانند و من بیش از یک چوب به منظور دفاع از خود نداشتم و
چوب من بر فرق یکی از آنـها خورد و کشته شد.
آنوقت مرا دستگیر د و گوشـها و بینی مرا بد و بمعدن فرستادند و آنمرد خانـه و مزرعه مرا درون ازای طلب موهوم خود
ضبط کرد و زن و فرزندان مرا فروختن د ولی کوچکم را (آنوکیس) خریداری کرد و بعد از اینکه مدتی چون یک کنیز او
را بـه خدمت خود گرفت، زوجه غلام خویش کرد.
60
ده سال من درون معدن مشغول کار بودم که تا اینکه فرمان فرعون جوان مرا آزاد کرد و وقتی بخانـه و مزرعه خود مراجعت نمودم
دیدم کـه اثری از آنـها وجود ندا ر د و کوچک من هم کـه (آنوکیس) بود ناپدید شده و مـیگویند کـه در طبس در
خانـه ای بـه عنوان خدمتکار مشغول بـه کار است.
(آنوکیس) هنگامـی کـه من درون معدن کار مـیکردم مرد، و او را درون شـهر اموات دفن د ولی من خیلی مـیل دارم کـه بروم و
بفهمم کـه روی قبر او چه نوشته شده زیرا بطور قطع جنایـات اینمرد را روی قبرش نوشت ه اند ولی چون سواد ندارم نمـیتوانم
نوشته قبر او را بخوانم.
گفتم من دارای سواد هستم و مـیتوانم کـه نوشته قبر او را بخوانم و اگر مـیل داری مـیتوانم با تو بـه شـهر اموات بیـایم و هر چه
روی قبر او نوشته شده برایت تعریف کنم.
مرد گفت امـیدوارم کـه جنازه تو همواره باقی بماند و اگر این مساعدت را درباره من ی خوشوقت خواهم شد.
گفتم من با مـیل حاضرم کـه با تو بشـهر اموات بیـایم و کتیبه قبر (آنوکیس) را بخوانم ولی مگر نمـیدانی کـه ما را با این وضع،
بشـهر اموات راه نمـیدهند.
مرد بینی بری د ه گفت من فهمـیدم کـه تو از هیچ جا اطلاعی نداری زیرا اگر اطلاع مـیداشتی مـیدانستی کـه فرعون جدید بعد از
اینکه غلامان را از معدن آزاد کرد، گفت آنـها چون سالها از دیدار اموات خود محروم بود ه اند حق دارند کـه بشـهر اموات بروند
و مردگان خود را ملاقات نمایند.
من و مرد ب ی نی بریده براه افتادیم که تا اینکه بشـهر اموات رسیدیم و در آنجا آن مرد کـه نشانی قبر (آنوکیس) را گرفته بود، مرا
به قبر مزبور رسانید و من دیدم مقابل قبر مقداری گوشت پخته و مـیوه و یک سبو نـهاد ه اند مرد بینی بریده قدری
نوشید و بمن خورانید و درخواست کرد کـه من کتیبه قبر را برایش بخوانم و من چنین خواندم:
(من کـه آنوکیس هستم، گندم کاشتم و درخت غرس کردم و محصول مزرعه و باغ من فراوان شد زیرا از خدایـان م ی ترسیدم
و خمس محصول خود را بخدایـان مـیدادم و رود نیل نسبت بمن مساعدت کرد و پیوسته بـه مزارع من آب رسانید و ه ی چ
در مزارع من گرسنـه نماند و در مجاورت کش ت زارهای من نیز هی چ دچار گرسنگی نشد زیرا درون سالهائی کـه محصول خوب
نبود من بـه همـه آنـها کمک مـیکردم و به آنـها غله مـیداد م . من اشک چشم یتیمان را خشک مـیکردم و در صدد بر نم ی آمدم که
طلب خود را از ز ن های بیوه کـه شوهرشا ن بمن مدیون بودند دریـافت نمایم و هر دفعه کـه مردی فوت مـیکرد من به منظور اینکه
زن بیوه او را نیـازارم از طلب خود صرفنظر مـیکرد م . این هست که درون سراسر کشور نام مرا بـه نیکی یـاد مـید و از من راضی
بودند، اگری ناپدید م ی شد من باو یک سالم و چاق بعوضی کـه از دست داده بود م ی بخشیدم من درون زمان
حیـات مانع از این بودم کـه مـهندسین اراضی زراعی را بناحق انداز ه گیری کنند و زمـین یکی را بدیگری بدهند، این است
کارهائی کـه من (آنوکیس) کرده ام که تا اینکه خدایـان از من راضی باشند و در سفری دراز کـه بعد از مرگ درون پیش دارم با من
مساعدت نمایند).
وقتی کـه من خواندن کتیبه را باتمام رسانیدم مردبینی بریده بگریـه درون آمد.
از او پرسیدم به منظور چه گریـه مـیکنی؟ گفت به منظور اینکه مـیدانم کـه در مورد (آنوکیس) اشتباهی بزرگ کرد ه ام چون اگر این مرد
نیکوکار نبود، این را روی قبر او نم ی نوشتند زیرا هر چیز نوش ت ه شده راست و درست م ی باشد و تا دنیـا باقی هست مردم این
کتیبه را روی قبر او خواهند خواند و چون جنازه یک مرد خوب هرگز از بین نمـیرود، او زنده خواهد ماند ولی من بعد از مرگ
باقی نم یمانم، به منظور اینکه لاشـه تبه کاران را برود نیل مـیاندازند و آب آنرا بدریـا مـیبرد و لاشـه من ط جانوران دریـا مـیشود.
من از این حرف مرد بین ی بریده حیرت کردم و آنوقت متوجه شدم کـه چگونـه حماقت نوع بشر هرگز از بین نم ی رود و در هر
دوره مـیتوان از نادانی و خراف ه پرستی مردم استفاده کرد هزارها سال هست که کاهنین مصری باستناد نوشت ه های کتاب اموات
که خو دشان آن را نوشت ه اند ولی مـیگویند از طرف خدایـان نازل شده، مردم را خود کرد ه اند و تمام مزایـای مصر از
آنـهاست و برای اینکه نگذارند حماقت مردم اصلاح شود مـیگویند هر کلمـه از کتاب اموات، علاوه بر اینکه درون زمـین نوشته
شده درون آسمان هم نزد خدایـان تحریر گردیده و محفوظ هست و هرگز از بین نخواهد رفت.
61
و نیز به منظور اینکه عقیده مردم نسبت بـه کتاب اموات تغییر نکند، این طور جلوه داد ه اند کـه هر نوشت ه ای بدلیل اینکه نوشته
شده درست هست و طوری این عقیده درون مردم رسوخ یـافته کـه مردی چون آن موجود بدبخت کـه گوش و بینی ندارد با اینکه
بر اثر خصومت و سوءنیت (آنوکیس) محبوس شد و ده سال درون معدن بسر برد وقتی م ی بیند کـه روی قبر (آنوکیس ) این
مطالب نوشته شده، تصور مـی نماید کـه حقیقت دارد و او اشتباه مـیکرد کـه (آنوکیس) را مردی بیرحم و ظالم مـیدانست.
مرد گوش بریده اشک چشم پاک کرد و گوشت و مـیو ه ای را ک ه آنجا بود جلو کشید و بمن گفت بخور و شکم را سیر کن. زیرا
چون امروز روز آزادی غلامان معدن هست و ما را بشـهر اموات راه مـیدهند مـیتوانیم از این اغذیـه تناول نمائیم.
بعد از اینکه بر اثر خوردن گوشت و مـیوه و بـه نشاط آمد خطاب بـه قبر گفت (آنوکیس) بطوریکه روی قب ر تو نوشته
شده تو مردی خوب بودی و سزاوار هست که اکنون قسمتی از ظروف زرین و سیمـین و مسین را کـه درون قبر تو مـیباشد بمن
بدهی و من امشب خواهم آمد و این ظروف را از تو دریـافت خواهم کرد.
من با وحشت بانگ زدم ای مرد چه مـیخواهی ی؟ و آیـا قصد داری کـه امشب اینجا بیـا ئی و بمقبره اینمرد دستبرد بزنی،
مگر نمـیدانی کـه هیچ گناه بزرگتر از سرفت از مقبره یکمرد نیست و این گناه را خدایـان نخواهند بخشود.
مرد بینی بریده گفت به منظور چه مـهمل مـیگوئی، مگر خود تو روی قبر او نخواندی کـه (آنوکیس) چقدر نیکوکار هست و اینمرد که
همواره طبق دستور خ د ایـان رفتار کرده، هیچ راضی نیست کـه مدیون من باشد و اگر وی زنده بود خود طلب مرا م ی پرداخت
زیرا تردیدی وجود ندارد کـه او خانـه و مزرعه و زن وفرزندان مرا تصاحب کرد و خانـه مرا ضمـیمـه ملک خود نمود و زن و
فرزندان مرا فروختند و کوچکم را چون کنیزی بـه خدمت گرفت و بنابراین (آنوکیس) کـه بمن بدهکار هست با شعف قرض
خود را خواهد پرداخت و من امشب به منظور دریـافت طلب خویش م ی آیم و تو هم مـیتوانی با من بیـائی و سهمـی ببری زیرا چون او
باید طلب مرا بدهد و آنچه من از او دریـافت مـیکنم حلال هست مـیتوانم کـه قسمتی از اموال خود را بعد از این ک ه از وی دریـافت
نمودم بتو بدهم که تا اینکه تو خود آنـها را از درون مقبره برداری.
آزادی غلامانی کـه در معدن کار مـید و اینکه غلامان مجاز بودند کـه وارد شـهر اموات شوند بکلی انضباط شـهر اموات را از
بین برد و شـهری کـه از شـهر زندگان بیشتر مورد مواظبت قرار مـیگرفت درون آن شب، عرصه چپاول گردید.
غلام بین بریده و من وارد مقبره (آنوکیس) شدیم و هر چه توانستیم از ظروف سیمـین و زرین و مسین مقبره بردیم و غلام
آزاد شده مـیگفت کـه آنچه من مـیبرم حق خودم مـیباشد و عمل من سرقت نیست.
هنگامـیکه زر و سیم و مس را از شـهر اموات منتقل مـیکردیم دی د یم کـه تمام نگهبانان شـهر اموات کـه وظیفه آنـها جلوگیری از
سارقین بود مانند غلامان آزاد شده ، شروع بـه چپاول کرد ه اند و هنگامـیکه بساحل نیل رسیدیم هنوز درون شـهر اموات چپاول
ادامـه داشت.
بازگشت ما بساحل نیل مواجه با موقعی شد کـه روز دمـید و در آن موقع عد ه ای از سوداگ ر ان سوریـه درون آن طرف رودخانـه،
منتظر بودند کـه اشیـاء غارت شده را از سارقین خریداری نمایند.
آنچه ما آورده بودیم از طرف یک سوداگر سوریـه بـه چهارصد (دین) از ما خریداری شد.
از این زر، دویست (دین) بمن رسید و بقیـه را غلام بینی بریده تصاحب کرد و گفت به منظور تحصیل زر و سیم، راهی آسان پیدا
کردیم زیرا اگر ما مدت پنجسال درون اسکله های نیل بار حمل مـی نمودیم نمـی توانستیم کـه اینـهمـه زر و سیم بدست بیـاوریم.
بعد از اینکه زر را تقسیم کردیم از هم جدا شدیم و غلام بیک طرف رفت و من بطرف دیگر.
برای اینکه بو را از خود دور کنم مقداری کافور و بیخک (بیخک ریشـه یکنوع گیـاه هست که وقتی آنرا صلابه د مثل
صابون کف مـیکند و انسان را تمـیز م ی نماید – مترجم ) خریداری کردم و در کنار نیل خود را شستم بطوریکه بوی خانـه مرگ
بکلی از من دور شد و دیگر مردم از من دوری نمـی د.
بعد از آن لباسی خریداری نمودم و بی ک دکه رفتم کـه غذا صرف کنم و هنگامـیکه مشغول صرف غذا بودم از شـهر اموات،
صدای غوغا بگوشم رسید و دیدم کـه نفیر مـیزنند و ارابه های جنگی بحرکت درون آمده اند.
ازانیکه مطل ع تر بودند پرسیدم چه خبر هست و آنـها گفتند کـه نیز ه داران مخصوص، کـه گارد فرعون هستند مامور شد هاند
که غلامان آزاد شده را سرکوبی نمایند کـه بیش از این شـهر اموات را مورد چپاول قرار ندهند.
62
آن روز قبل از اینکه خورشید غروب کند بیش از یکصد نفر از غلامان آزاد شده را درون گذشته درون معادن کار مـید از پا، از
دیوارهای شـهر طبس سرنگون آویختند و بقتل رسانیدند و فتنـه و چپاول شـهر اموات خاموش شد.
آن شب من درون یک خانـه عمومـی بسر بردم و منظورم این بود کـه قدری تفریح کنم ولی هیچ یک از زنـهای خانـه عمومـی را
خود ننمودم.
بعد از خروج از خانـه عمومـی بیک مـهمانخانـه رفتم و خوابیدم و بامداد روز بعد بسوی خانـه سابق خود روان شدم که تا اینکه طلب
(کاپتا) غلام سابق خود را بپردازم و از او تشکر نمایم زیرا اگر وی اندک پ س انداز خود را بمن نمـیداد من نمـیتوانستم کـه جنازه
پدر و مادرم را بـه دارالممات برسانم.
(کاپتا) وقتی مرا دید بگریـه افتاد و گفت ای ارباب من، تصور مـیکردم کـه تو مرد ه ای زیرا بخود مـیگ ف تم کـه اگر زنده باشد
مـی آید که تا اینکه باز از من سیم و مس بگیر د . زیرا او یکمرتبه از من سیم و مس گرفت ویکه یکبار بدیگری فلز داد که تا زنده
است حتما باو فلز بدهد.
و من با اینکه فکر مـیکردم تو مرد ه ای احتیـاط از دست نمـیدادم و برای کمک بتو از ارباب جدید خود و مادرش (که خدایـان
لاشـه او را متلاشی نماین د ) مـی دزدیدم و مادر او هم پیوسته با چوب مرا مـیزد و بتازگی تهدید کرده مرا بفروشد و بهمـین جهت
چون تو آمد های خوب هست که من و تو از اینجا بگریزیم و بجائی برویم کـه دور از این تمساح باشیم.
من درون ادای جواب تردید کردم و او گفت ارباب من اگر به منظور هزینـه زندگی اضطراب داری من مقداری فلز دارم و متیوانیم آن
را بمصرف برسانیم و وقتی کـه فلز باتمام رسید من کار خواهم کرد و نمـیگذارم کـه تو گرسته بمانی مشروط بر اینکه مرا از
چنگ این زن کـه یک تمساح هست و پسر ابله او نجات بدهی.
گفتم (کاپتا) من ام روز به منظور این اینجا آمدم کـه دین خود را بتو بپردازم زیرا مـیدانم آنچه تو بمن دادی مجموع پ س انداز تو در
مدت چند سال بو د . آنگاه مقداری فلز خیلی بیش از مـیزان فلزی کـه کاپتا بمن داده بود درون دست او نـهادم و او کـه فلزات مزبور
را دید از وجد ب درون آمد ولی بعد متوجه شد کـه یدن به منظور مردی چون او سالخورده خوب نیست.
پس از اینکه از باز ایستاد گفت ارباب من، بعد از اینکه فلزات خود را بتو دادم گریستم زیرا فکر مـیکردم کـه تو دیگر
فلزات مرا بعد نخواهی داد ولی از من گله نداشته باش زیرایکه یکعمر غلام بوده دارای قوت قلب نیست و نمـی تواند که
فلزات خود را بدیگری، ولو ارباب سابق او باشد، بدهد و آسوده خاطر بماند.
گفتم (کاپتا) علاوه بر اینکه من طلب تو را تادیـه کردم بجبران اینکه تو نسبت بمن خوبی نمودی تو را از اربابت خریداری و
آزاد خواهم کرد.
زادی Ĥ نجا بروم وی کـه یکعمر غلام بوده نمـیتواند ب Ĥ (کاپتا) گفت تو اگر مرا خریداری و آزاد کنی من هیچ جا ندارم کـه ب
زندگی کند من غلامـی هستم یک چشم کـه باید پیوسته ارباب داشته باشم و بدون ارباب بیک یک چشم شباهت
دارم کـه فاقد چوپان باشد و من بتو اندرز مـیدهم کـه ب ی جهت فلز خود را به منظور خریداری من دور نریز زیرا من از آن تو هستم و
تو مـیتوانی کـه مرا با خویش ببری.
بعد با یگانـه چشم خود چشمکی زد و گفت ارباب با سخاوت، من چون احتیـاط از دست نمـیدادم هر روز راجع بحرکت کشت ی ها
از این جاب اطلاع مـیکردم و مـیدانم کـه در این زمان یک کشتی از اینجا بطرف ازمـیر مـیرود و ما متیوانیم کـه سوار این
کشتی شویم و خود را بـه ازمـیر برسانیم و یگانـه اشکالی کـه وجود دارد این هست که قبل از حرکت حتما هدی ه ای بـه خدایـان
بدهیم که تا اینکه سالم بمقصد برسیم و من بعد از اینکه (آمون) سلب اعتقاد کردم هنوز یک خدای دیگر کشف ننمود ه ام کـه باو
هدیـه بدهم.
من از اشخاص پرسیدم کـه آیـا ممکن هست راهنمائی نمایند و خدائی را بمن نشان بدهند و من بتوانم او را بپرستم و باو هدیـه
بدهم و آنـها گفتند کـه خدای فرعون بنام (آتون) را بپرست پرسیدم این خدا با چه زندگی و خدائی مـیکند؟ بمن جواب دادند
که خدای (آتون) بوسیلۀ حقیقت زن دو خدائی مـیکند و من فهمـیدم کـه این خدا بدرد من نمـیخورد زیرا خدائی کـه بخواهد
با حقیقت زندگی و خدائی کند بطور حتم یک خدای ساده و ب ی اطلاع هست و گرنـه م ی فهمـید کـه حقیقت چیزی هست که هرگز
قابل اجرا نم یباشد و اکنون ارباب من آیـا تو مـی توانی بمن بگوئی کـه کدام خدا را بپرستم.
من گوی خود را کـه مقابل مقبره فرعون هنگام دفن والدینم پیدا کرده بودم باو دادم و گفتم این خدا را بپرست.
63
(کاپتا) پرسید این چیست؟ گفتم فرعون باین خدا اعتقاد داشت و تصور م ی نمود کـه سعادت م ی آورد و من هم از لحظ ه ایکه
آن را بدست آورد ه ام حس مـیکنم کـه بطرف سعادت مـیروم زیرا دارای زر شدم و اگر تو این گوی را نگاهداری تصور مـیکنم که
نیکبخت خواهی شد و من هم از نیکبختی تو استفاده خواهم کر د . بنابراین درون حالیکه این گوی را داری لباس خود را عوض
کن و لباسی مانند سکنـه سوریـه بپوش که تا با این کشتی کـه مـیگوئی آماده حرکت ا س ت برویم و من فکر مـیکنم کـه گفته تو دایر
بر اینکه من نباید پول خود را به منظور خرید تو دور بریزم درست هست زیرا از اینجا که تا ازمـیر ما خرج داریم و بعد از ورود بـه ازمـیر
هم حتما قدری فلز داشته باشیم کـه خرج کنیم که تا اینکه من شروع بـه طبابت نمایم و باید بتو بگویم کـه من نیز عجله دارم که
زودتر از شـهر طبس بروم به منظور اینکه وقتی درون کوچ ه های طبس قدم بر مـیدارم مثل این هست که هر کـه مرا م ی بیند بمن
ناسزا مـیگوید و من بعد از اینکه از این شـهر رفتم هرگز بـه طبس مراجعت نخواهم کرد.
(کاپتا) گفت ارباب من، هرگز راجع بـه آینده تصمـیم قطعی ن گ یر به منظور اینکه تو نمـیدانی کـه در آینده چه خواهد شد و چه وقایع
پیش خواهد آمد و لذا از امروز، تصمـیم عدم مراجعت بشـهر طبس را نگیر زیرا ممکن هست که روزی از این مراجعت سود
فراوان ببری.
از آن گذشته هر با آب نیل رفع تشنگی کرد نمـیتواند پیوسته با آ ب های دیگر خود ر ا سیرآب نماید و نیل او را بسوی
خود مـیکشاند . من نمـیدانم کـه تو درون اینجا مرتکب چه عمل شد ه ای کـه اینطور از طبس نفرت حاصل کرد ه ای ولی تصمـیم تو را
برای رفتن از طبس یک کار عاقلانـه مـیدان م . سینوهه، من بتو اطمـینان مـیدهم کـه این عمل را هر چه باشد فراموش خواهی کرد
زیرا جوان هستی و جوان بعد از چندین سال وقایع گذشته را فراموش م ی نماید و اشخاص پیر هم اگر مانند جوا ن ها عمر
طولانی مـید وقایع گذشته را فراموش مـینمودند، ولی چون عمر آنـها طولانی نم ی شود فرصت فراموش حوادث
گذشته بدستشان نم ی رسد. هر عمل کـه از انسان سر مـیزند، مانند سنگی هست که بدریـا بیندازن د . این سنگ بعد از اینکه در
آب افتاد صدائی بزرگ ایجاد مـیکند و آب را بتلاطم درون م ی آورد و انسان فکر مـینماید کـه هرگز اثر آن هیجان و تلاطم از بین
نمـی رود ولی بعد از چند لحظه آب آرام مـیشود بطوری کـه انسان بخود مـیگوید اصلاً سنگی درون این آب نیفتاده و گرنـه اینطور
آرام نبود.
تو نیز بعد از چند سال بکلی این واقعه را کـه برای تو درون این شـهر اتفاق افتاده فراموش خواهی کرد و با ثروت و قدرت به
طبس مراجعت خواهی نمود و اگر که تا آنموقع اسم من درون طومار غلامان فراری باشد تو خواهی توانست مرا مورد حمایت ق ر ار
بدهی و نگذاری کـه مرا اذیت کنند.
گفتم من هر موقع کـه قدرت و ثروت داشته باشم حاضرم کـه تو را مورد حمایت قرار بدهم ولی من از این جهت از طبس مـیروم
که دیگر باینجا برنگردم.
در اینموقع مادر اربابش (کاپتا) را صدا زد و او رفت و هنگام رفتن بمن گفت درون خم کوچه منتظر من باش و من فوری خواهم
آمد.
من از مقابل درب خانـه دور شدم و در خم کوچه بانتظار (کاپتا) ایستادم. طولی نکشید کـه (کاپتا) درون حالی کـه زنبیلی درون دست
و باشلوقی روی سر داشت آمد و من دیدم کـه در دست دیگر او چند حلقه مس دیده م ی شود و حلقه ها را بمن نشان داد و
گفت این زن کـه مادر تمام تمسا ح ها مـیباشد مرا به منظور خرید بـه بازار فرستاده ولی من به منظور او چیزی نخواهم خرید زیرا آنچه از
اثاث خصوصی ام را کـه قابل حمل و مورد احتیـاج بود، برداشته درون این زنبیل نـهاد ه ام کـه از اینجا برویم و این حلق ه های مس هم
بر سرمایـه ما به منظور تامـین هزینـه مسافرت خواهد افزود.
من دیدم کـه (کاپتا) درون زنبیل خود لباس و یک موی عاریـه دارد و وقتی از حدود خانـه دور شدیم و به کنار نیل رسیدیم در
آنجا لباس خود را عوض کرد و موی عاریـه بر سر نـهاد.
من به منظور او یک چوب تراشیده خریداری کردم زیرا دیده بودم کـه خدمـه اشخاص بزرگ چوب بدست مـیگیرند و سپس به
اسکله کشتی های سوریـه نزدیک شدیم و من دیدم کـه یک کشتی سریـانی درون شرف حرکت است.
ناخدای آن کشتی هم اهل سوریـه بود و وقتی دانست کـه من طبیب هستم و عازم ازمـیر مـیباشم با خرسندی من و (کاپتا ) را
پذیرفت به منظور اینکه درون کشتی او عده ای از جاشوان مریض بودند و امـیدواری داشت کـه من درون راه آنـها را معالجه نمایم.
64
معلوم شد کـه گوی موصوف به منظور ما سعاد ت بخش بوده زیرا کارهای ما سهل شد و ما م ی توانستیم براحتی سفر نمائیم و (کاپتا)
که اثر گوی را دید مثل یک خدای حقیقی شروع بـه پرستش آن کرد.




[تاریخ کرد و اقوام اریـایی نقاشی یا کارد ستی در مورد بیماری واگیر دار]

نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Mon, 19 Nov 2018 17:40:00 +0000